آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

یسنا…

یسنا

پدر:‎‏ یسنی ‏ پاشو غذای پارمیدا رو بده! دختر بلند می شه! بلند قامت و گندمگون. چهره ش هنوز از مرز 18 سالگی نگذشته. وقتی پدر صداش کرد ‏تو فکر مادرش بود.طفلی مادرش 35 ساله ش رو در عرض 1 شب از دست داده بود: تورم رگهای مغزی بعدش هم خونریزی داخلی و بعد هم تمام! یسنی هیچ کس رو نداشت. پدر که هم جوون بود و هم خوش تیپ و دنبال کارای خودش. بعد 2 سال که از مرگ مادرش می گذشت همه چیز عادی شده بود. مادربزرگ هم که یه سر داشت و هزار سودا! نمی تونست خودشو جمع و جور کنه و یکی باید به دوا دکتر اون می رسید. پارمیدا 5 6 ساله بود . در خود فرو رفته و داغون. از مرگ مادر به این طرف بیشتر تو خودش رفته بود و کم حرفتر شده بود. شب مرگ مادر داشت تو حیاط دوچرخه بازی می کرد.هیچ کس دلش نیومد واقعیت رو بهش بگه. حالا دیگه مادرش یسنی بود.

یسنی شام خواهر کوچکشو داد و دوباره لب تخت چوبی غبار گرفته به فکر فرو رفت: دغدغه هلای زندگیش تو سر 18سالش جا نمی شدن؛ پدرش ‏‎ پارمیدا امیر ! امیر؟؟!!! وااای!! اگه بابا بفهمه! منو می کشه! 3 ماه پیش چه بلایی به سرم اومد! چقدر احمق بودم ! به چه آدم پستی اعتماد کردم! الان دقیقاً 3 ماهه نه موبایلشو جواب می ده نه تو مغازه پیداش می شه! معلوم نیس کدوم گوری رفته؟خدا کنه مرده باشه! ایشا لا. خدا انتقاممو ازش بگیره! قطرات درشت اشک از چشمای روشنش سرازیر شدن. چقدر عاشق امیر بود. چقدر الکی بهش اعتماد کرده بود! حالا اگه کسی می فهمید قصه یسنی می شد عبرت این و اون. نمی دونست چرا اون اتفاق افتاد و چرا یه آدم تونسته بود با یه دختر بی مادر و محتاج محبت و عشق این کار رو بکنه؟ تصویر امیر تو ذهنش چند تیکه شد خرد شد و به زمین ریخت.

فردا با محمد قرار داشت. محمد تازه نفس بود و نجیب و سر به راه! پسر خاله شیما دختر همسایه بود. 1 ماه و نیم بود که سر و کلش تو زندگی یسنی پیدا شده بود. می دونست یسنی مادر نداره. اما در مورد ماجرای امیر.. نه!

چند بار هم جسته گریخته به یسنی پیشنهاد داده بود تا با خانواده های هم بیشتر آشنا شن. اما یسنی می ترسید اگه کار به ازدواج بکشه همه چی از هم بپاشه.باید قبل از اینکه محمد خودش می فهمید همه چیز رو بهش می گفت. یا رومی روم یا زنگی زنگ! نمی تونست یه جوون 24 25 ساله رو علاف خودش کنه بعدش هم وابستگی بعد از 6 ماه جدایی و بعد هم یه ضربه مهلک دیگه! نمی شد! باید تمومش می کرد. فردا ساعت 5 محمد رو می دید و همه چیز رو بهش می گفت.بالاخره یکی پیدا می شد که حرفشو بفهمه و درکش کنه! که البته اون یه نفر اگه محمد باشه! اگه یه مرد باشه!

ی: محمد من باید قبل از اینکه این مسئاله جدی بشه یه چیزی رو بهت بگم. م : چه واقعیتی؟؟ ی: من من

م: تو چی یسنی ؟ حرف بزن ! قلبم داره از جا کنده می شه! ی: هیچی . اصلا ولش کن! م : بگو ..می شنوم! صدای محمد عامرانه و محکم بود و چشمای درشت و قشنگش مات و سرد. یسنی با لرزش شدید دستهاش روسریش رو رو سرش جا به جا کرد و همه ماجرا رو گفت. اصلا دلش نمی خواست که محمدرو از دست ! دلش نمی خواست دوباره تنها بشه! حاضر بود 40 سال از عمرشو بده و محمد هیچ وقت تنهاش نذاره!.. تا به خودش اومد محمد رو دید که دورتر پشت به او به سمت نور در حال دویدنه! هیکل لاغر و سردش رو از روی نیمکت بلند کرد و ساعتی بعد نفهمید چطوری به خونه رسیده! تموم شب رو مات به سقف فکر می کرد. 1 روز 2 روز 5 روز 1 هفته گذشت اما از محمد هم خبری نشد! انگاری اون هم مث حباب توی هوای ابری و دود آلود دی ماه گم شده بود.

. صدای زیر زنگ تلفن یسنی رو به خودش آورد. به سختی و خسته از آشپزی برای مهمونی اون شب خودش رو به طرف تلفن کشوند؛

م : سلام ی: سلام شما؟ م: محمدم یسنی ! تشویش تموم بدنش رو به لرزه انداخت؛ حتما زنگ زده که همه چی رو تموم کنه! به درک..! این یه هفته ای که زنگ نزده یعنی همه چی تمومه دیگه! پس واسه چی می خواد خردم کنه؟همشون مث همن! ی: خوب؟؟ واسه چی زنگ زدی؟؟ م : با من ازدواج می کنی؟؟ گوشی از دست یسنی سر خورد و افتاد روی دامنش. پنجره باز بود و آسمون آبی پیدا ! یسنی لبخند سبز خدا رو از دریچه های نور به چشم خود دید.

. م : الو الو یسنی ! صدامو می شنوی ؟؟ من دوست دارم!

نظرات 2 + ارسال نظر
پروانه عاشق پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:47 ب.ظ http://parvanevar.parsiblog.com

سلام عزیزم
[لبخند][لبخند]
بیا دنبالم کارت دارم
اینا رو ببین جا پاهای یه پروانه هستش
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
جای پاهامم مثل خودم قشنگه نه
.
.
........(_\.........
.../_)...) \....
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo...
.پس بیا...دیگه چیزی نمونده

.
.

.../_)...) \...
../ (....(__)...
.(__)...oooO..
Oooo....
خوب حالا چشاتو ببند تا بگم
1...
.

2...
.

3...

یه پروانه کوچیک تنها با بالهای خوشگلش منتظر تو هستش اونقدر حرف داره که واسه زدنش صد تا گوش هم کم میاره پس زود باش بیا و تنهاش نذار
منتظرتم
www.parvanevar.parsiblog.com

حتما؛ بهت سر می زنم! پروانه عاشق!!!

ابی یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:45 ب.ظ

جالب بود! فکر کنم از این دخترا دور و بر مون زیاده ! فقط باید چشمامونو خوب باز کنیم!

این داستان واقعیه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد