آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

یه کار جدید

همیشه وقتی از همه چی خسته می شم و رخوت و سستی سراغم می یان یه کار جدید می کنم تا حالم جا بیاد!آخه بعضی وقتا آدم از زندگی کردن و نفس کشیدن هم خسته می شه!

این جور موقعها آدم نباید بشینه و هی انتظار بکشه تا یه اتفاق تازه روزمریگی هاشو دگرگون کنه! هر روز سر کار رفتن و برگشتن توی این فصل آهن و دود ، یه عالمه خستگی تو جون آدم می ریزه! آدم باید خودش دست به کار بشه و یه فصل نو تو زندگیش ایجاد کنه!

خلاصه اینکه..... اصلا بگذریم!

داشتم می گفتم که: باید یه کار جدید کرد تا روحیه آدم سرحال بیاد. یه کار جدید مث بردن ۲ تا نی نی تپل و شیطون به کافی شاپ.یه کوپ شکلاتی حسابی بهشون بده تا کیف کنن!به جای اینکه آدم با دوستاش بره به کافی شاپ ۲ تا دختر و پسر ۵ ساله و ۲ ساله ء تپل و شیطون رو برداره و ببره تو یه کافی شاپی تنگ و تاریک که از دود سیگار پر شده!( راستی چرا بعضی از کافی شاپا عین دنس کلاپهای خارج، ترسناک و دود آلوده؟ چرا همه عجیب و غریب لباس می پوشن؟ ابروهای تراشیده شده ای با ابروهای مجازی نقاشی شده جایگزین شده! صورتایی که با روغن واکس سیاه شده! دماغای چسب زده شده و مانتوهای ۲ سایز کوچیکتر! چه می دونم شاید این هم نوعی از جوونی کردن امروزی باشه! خلاصه این جور کافی شاپا مث یه بالماسکه غریب می مونه که همه ماسک و صورتک به چهره دارن و معلوم نیست از اول چه شکلی بودن؟)... اصلا ولش کن!

حالا خیلی جالب می شه که آدم دست ۲ تا بره ء کوچیک رو بگیره و بره تو همچین جایی! خیلی باحال می شه! ۲ تا نی نی شیطون با جست و خیز به اطرافشون نگاه می کنن و از تعجب دهنشون باز می مونه! شاید تو این دوده خفه سیگار کمی هم سرفه کنن! همه نگاهها به طرفشون برمی گرده و بعد به تمسخر تبدیل می شه! یکی می گه: یارو مخش خله ورداشته این بچه مچه ها رو آورده تو چه جایی! اون یکی می گه: آخی ! نازی! چقدر کوچکولوئن! یه پسر سیاه پوش که موهاش رو سرش مث میخ سیخ سیخ شده میگه: مردم پاک قاطی کردن! بعضی ها م که اینقدر غرق صحبت و هر و کر هستند که اصلا توجهی به این ۲ تا موجود کوچیک نمی کنن! از اینکه یه کاری کردی که اون آدما یه کم از لاک و پیله سیاهی که برای خودشون تنیدن بیرون بیان و یه کم فکر کنن که چه انگیزه ای پشت آوردن این ۲ تا طفلی به یه کافی شاپه اونجوری، حال می کنی !

راستی مگه این آدمای گم شده پشت دود و صورتکهای سیاه و سفید  خودشون یه روزی بچه نبودن که حالا با اومدن ۲ تا موجود که آیینه دیروزشونه اینقدر تعجب می کنن؟

مگه اصل همه مون همون کودکی کهنه و غبار گرفته نیست؟ همون پاکی لحظه های گذشته نیست؟ شاید با انجام یه کار جدید بتونی خیلیا رو به فکر بندازی! حتی به فکر وا داشتن آدما هم خودش کلی هنره به خدا!

فقط یادمون باشه کودکیمونو زیر نقابهای ترسناک دود آلود و آهنی پنهون نکنیم! ..... همین!

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:03 ب.ظ http://f10.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟

از نظرتون ممنونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد