آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

چوپان و .... افسانهء

روزی بود و روزگاری بود.در یه آبادی دور دست و سرسبز دختری زندگی میکرد به اسم رعنا. رعنا دختری بود ریزاندام. موهاش به رنگ آتیش سرخ بود و دو تا چشم درشت و سیاه داشت مث ستاره.پای کوه یعنی چند فرسخ اونطرفتر آبادی سرازیر از تپه ها یه نهر بود که آبش زلال بود مث اشک چشم. مردای آبادی چند روز یکبار برای پر کردن کوزه هاشون پای کوه می رفتند. رعنا هیچ کس رو نداشت که براش از از نهر آب بیاره .یه پدر پیر و از کار افتاده داشت که هر روز کنار دیوارای کاهگلی آبادی با اهالی چپق می کشید و ازبدی روزگار می نالید.رعنا هفته ای یک بار از نهر آب می کشید تا به خونه ببره.اون سال زمستون سختی بود.برف سنگینی اومده بود و همه جا یخ بسته بود.پدر رعنا مریض بود. طبیب درمونگاه ده بالا به رعنا گفته بود: پدرت از آب بد مریض شده.باید با آّب زلال چشمه یه معجون درست کنی و بهش بدی تا بخوره و نمیره.اون روز صبح زود رعنا کوزه رو رو سرش گذاشت و تو برف به طرف نهرپای کوه راه افتاد.همش تو دلش خدا خدا می کرد که آب نهر یخ نبسته باشه.اما... .آب نهربه عمق یک انگشت یخ بسته بود.رعنا با اشک روی برفها نشست . داشت به پدرش فکر می کرد که بدون این آب می میره اما یه دفه سایه ای رو پشت سر خودش احساس کرد.رو برگردوند و چوپون قد بلند ده رو دید.چوپون  با سنگ یخ رو شکست ،کوزه رو از دست رعنا گرفت واز آب پرش کرد. رعنا میون اشک خندید و مثل قرقی کوزه رو قاپید و به طرف آبادی دوید.

بهار اومد و همه جا سبزشد.حال پدر پیر رعنا نرم نرمک رو به بهبودی می رفت.اما هیچ کس نمی دونست که چرا نوای نیلبک چوپون آبادی اینقده غم انگیز شده! آخه چوپونه هیچ کسو نداشت ، نه پدری نه مادری.فقط یه دل دیوونه داشت که لا به لای آواز دشت و بره ها گم شده بود.بهار هم تموم شد اما صدای نی چوپونه هی غمگینتر و آرومتر می شد.تابستون عروسی رعنا بود.دیگه موقعیت بهتر از این نمی شد! آخه خواهر زاده کدخدا خواستگارش شده بود.شب عروسی رعنا گرگ به گله زد.چند تا از گوسفندا دریده شدند و سگ گله خونین و مالین و زوزه کشون خودش رو به آبادی رسوند.اون شب همه فانوس به دست به دشت رفتن و گله رو جمع و جور کردن.اما هر چی گشتن چوپونه گله رو پیدا نکردن.

......چند هفته بعد، یه روز که رعنا رفته بود تا از نهر آب بیاره،از وحشت خشکش زد:یه جسد توی اب نهر بود که متلاشی شده بود.انگاری از بالای کوه افتاده بود پایین.چند قدم اونطرفتر بالاپوش چوپون ده افتاده بود رو زمین و پاره پاره شده بود.رعنا به دو رفت و اهالی رو صدا زد.مردا جسد چوپون رو جمع کردند و همون شب به خاک سپردنش.

آخرش هم هیچکس نفهمید که چرا نوای نیلبک چوپون هر روز غم انگیز ترشده بود . هیچ کس هم نفهمید چرا گرگ به گله زد و چوپون طفلکی اونطوری مرد؟.......

نظرات 1 + ارسال نظر
بهاره سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:36 ب.ظ

من هرجوری حساب میکنم میبینم دلم برا اون چوپون ببخت بیچاره ی چلمنگ، میسوزه:(

آخه بهار جونم! آدمای بی عرضه از این کارا می کنن! تو این دنیای وانفسا که آدم نباید اینقده بی عرضه باشه و حرف دلشو نزنه تا مرغ از قفس بپره! این قصه مصداق آدمای دست و پا چلفتی که بی عرضگی های خودشون رو گردن جبر روزگار می ندازن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد